دلنوشته های من



چند صفحه ای  با سر پایین می  خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند ،بعد این همه سال زندگی حجب و حیای دوست داشتنی اش هنوز چاشنی رفتارش است 

با صدایی بلند می پرسد عزیزم کجایی ؟

با توام  برای امروز بسه دیگه ؟

باز ناخواسته مات صورتش شده بودم ،

گلویم را صاف کردم و گفتم 

 ممنون عزیز دلم

کتاب را بست و به سمت کتابخانه رفت .

از جا بلند شدم گفتم ستاره بریم بیرون .

 توی این مواقع عادت به جواب دادن نداشت 

 ولی می دانستم مشغول لباس پوشیدن است 

کمی جابجا شدم و از لای در کی نگاهش کردم 

چند لحظه ای نگذشته بود که همینطور که پشتش سمت من بود گفت چشمات رو درویش کن اقااا

من و ستاره سالها قبل درست زمانی که اصلا انتظارش را نداشتیم کاملا اتفاقی با هم اشنا شدیم .

اتفاقی به اسم عشق 

ادامه دارد 

 

 


با موهایی جو گندمی جلوی پنجره ی رو به باغ نشسته به تکرار عادت هر روز با دقتی دوست داشتنی برگه های کتاب را نگاه می کند  . 
استکان چای را که عطر هل و گل محمدی اش گنجشک های پشت شیشه را مست و پر سر وصدا کرده، جلویش می گذارم.  دستم سوار بر موج موهایش تا ارامشی ابدی سفر می کند گونه اش را می  بوسم مخمل صدایش روحم را نوازش می کند و با لبخند دوست داشتنی همیشگی به خواندن ادامه می دهد 

"نگاه کنید ! بله . ادوارد دارد لبخند می زند ! لبخند می زند ، و لبخندش شاد است …

لطفا او را با همین لبخند به ذهنتان بسپارید" 1


 لبش با غمزه ی چشمهایش سالسا می رقصند ،من محسور این همه زیبایی کنار پنجره روی زمین چمباتمه می زنم .
 

ادامه دارد

-------------------------------------------------------------------------------------------------------------

1-عشق های خنده دار 


داشتم توی یه گروه تلگرامی وقت سپری میکردم  یه عکس خیلی معمولی من رو متوجه کرد چند دقیقه هست خشکم زده و نمیتونم ازش چشم بردارم  

مطلبی بود معمولی که کپی و شر شده بود اما اون عکس و مختصر فکری که قبلا راجع به فرستنده ش  کرده بودم من رو کاملا مشغول خودش کرد .ناخوداگاه یه سستی خاصی توی پاهام حس کردم طپش قلبم تند  شد انگار یکی از پشت عکس داشت با لحجه ای شیرین و نه و مخملی صدام میکرد صدایی که تمام هیبت مردانه ام رو زیر سوال برده بود اتفاقی عجیب بود با عجله چند صفحه به عقب برگشتم گوشی رو خاموش کردم و پتو رو روی سرم کشیدم یه زن با ناخن های کشیده و موهای بلند فرفری و چشمهای روشن تا صبح تو سرم قدم میزد .

دیرم شده بود با عجله لباس پوشیدم چای را فقط  لب زدم و راه افتادم از اتفاق شب قبل هیچ چیز خاطرم نمانده بود .

کر کره ها رو باز کردم و سمت میز بار رفتم 

راستی یادم رفته بود بگم من یه کافه ی کوچک گوشه ی دنج یه شهر کوچک داشتم 

اول صبح بود و کافه خلوت بود پشت یه میز نشستم و گوشی رو باز کردم .عادت داشتم چند متن توی گروه شر میکردم و کارم رو شروع میکردم .

به واسطه ی اشتباهی که کرده بودم حال و هوام غمگین بود 

یک روز از همین روزای تکراری یه پروفایل مشکی من رو به چند ماه قبل برد زمانی که به اون عکس زل زده بودم .

تمام جراتم رو جمع کردم و گفتم چرا همیشه مشکی

 


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نشاط مطالب گوناگون بهترین سایت شعر طنز جامع ترین وبلاگ سئو جستجو گر فایل های موجود در وب مدرسه پيشرو تهرانپارس دانلود سرا یور دانلود mivedane