چند صفحه ای با سر پایین می خواند و گاهی زیر چشمی نگاهم می کند ،بعد این همه سال زندگی حجب و حیای دوست داشتنی اش هنوز چاشنی رفتارش است
با صدایی بلند می پرسد عزیزم کجایی ؟
با توام برای امروز بسه دیگه ؟
باز ناخواسته مات صورتش شده بودم ،
گلویم را صاف کردم و گفتم
ممنون عزیز دلم
کتاب را بست و به سمت کتابخانه رفت .
از جا بلند شدم گفتم ستاره بریم بیرون .
توی این مواقع عادت به جواب دادن نداشت
ولی می دانستم مشغول لباس پوشیدن است
کمی جابجا شدم و از لای در کی نگاهش کردم
چند لحظه ای نگذشته بود که همینطور که پشتش سمت من بود گفت چشمات رو درویش کن اقااا
من و ستاره سالها قبل درست زمانی که اصلا انتظارش را نداشتیم کاملا اتفاقی با هم اشنا شدیم .
اتفاقی به اسم عشق
ادامه دارد
درباره این سایت